محرک نامتحرک در آثار ارسطو
ارسطو بيش از پيشينيان به تبيين عقلاني مسائل وفادار است. درباره محرک نامتحرک که آن را خدا مي ناميم، بحث هاي جدي تر دارد. و چندين دليل براي اثبات آن اقامه مي کند. اما آيا واقعاً مابعدالطبيعه او براي پاسخ گفتن به نيازهاي طبيعيات است؟ يا اينکه طبيعيات او زمينه پرداختن به مابعدالطبيعه است؟ شايد به طور قطع و يقين قابل داوري نباشد. يعني ما نتوانيم به سادگي و با دلايل روشن، تشخيص بدهيم که آيا ارسطو متفکر خداشناسي است که طبيعت را به خاطر تکميل الاهياتش بررسي مي کند ( تقريباً مانند متکلمين )؟ يا دانشمندي است که در شناخت طبيعت و قوانين آن خود را نيازمند مابعدالطبيعه مي يابد؟
بر اين باورم که ارسطو را اگر در عينيت خودش، يعني با توجه به شرايط و اوضاع دروني و بيروني او در نظر بگيريم، وي را فيلسوف و دانشمندي مي يابيم که همانند اسلافش سر به سر دين مردم نگذاشته و در جست و جوي فهم حقيقت است. اما در فهم حقيقت، خود را نيازمند قبول محرک نامتحرک و نيروهاي نامحسوس ديگر مي داند. اگر ارسطو را بيش از اين، توسعه دهيم، احتمالاً حق بسياري از تلاشگران بعدي حوزه علم و فلسفه، پايمال خواهد شد؛ از جمله حق ابن سينا. مورخان فلسفه همگي سير تاريخ فلسفه را از يونان آغاز کرده، از قرون وسطاي غرب گذرانيده، با تفکر عصر جديد غرب به سر منزل رسانده اند، بي آنکه براي تلاش هاي همراه با دقت و عمقِ ابن سينا و ابن رشد، کوچک ترين جايي بازکرده باشند. (1) بدون ترديد تکامل و گسترش الاهيات در قرون وسطي، در حد قابل توجهي مديون انتقال فکر فلسفي مسلمانان به سرزمين غرب است. تا اين نکته را يادآور شوم که متفکران قرون وسطي تحت تأثير مسيحيت عقل ستيز، نتوانستند از افکار فيلسوفان مسلمان به خوبي سود ببرند. اگرچه جاي ترديد نيست که تحولات فکري غرب به همان اندازه که عکس العمل عقل ستيزي مسيحيت است، در رشد و تحول خود مديون تلاش هاي فکري ابن سينا و ابن رشد مي باشد. اما اوصاف خدا از نظر ارسطو:
الف. خدا محرک است نه آفريدگار. چنان که آثار ارسطو و موضع گيري هاي ثابت او نشان مي دهد، او خدا را فاعل الاهي نمي داند، بلکه فاعل طبيعي مي شمارد. بنابراين نسبت دادن برهان وجوب و امکان در اثبات واجب، به ارسطو درست نمي باشد. براي اينکه اين برهان بر اساس باور به « ايجاد از عدم » استوار است. يعني اساس اين استدلال، اعتقاد به فاعليت به معناي الاهي آن است. و معلوم است که يونانيان با اين مفهوم آشنا نبودند. (2)
ب. خداي ارسطو فعال نيست. يعني در تدبير جهان نقش ندارد. براي اينکه ارسطو اوصافي را که به تعلق خاطر خدا به جهان دلالت داشته باشند. تنها در شأن خداياني مي داند که انسان انگارانه تصوير شده اند. ارسطو براي اينکه خدا، يا خدايان را از مشکلات انسان انگاري آن ها تعالي بخشد، اين گونه اوصاف را از آن ها سلب مي کند. (3)
بنابراين خداي ارسطو، ارتباط تشريعي، تربيتي، تدبيري با جهان و انسان نداشته و در نهايت به داوري و تشويق فرمانبرداران و تنبيه گناهکاران نمي پردازد. و به طور کلي از مشيت و اراده معطوف به جهان که نشانه نقص و انسان انگاري خدايان است، منزه است.
همچنين خدا در جهان، هيچ غايتي را دنبال نمي کند. اگرچه ارسطو در يک فقره مي گويد:
خدا و طبيعت هرگز بيهوده عمل نمي کنند، (4)
اما فقرات بسياري هست که در آن ها تنها طبيعت را به عنوان عاملي که بيهوده عمل نمي کند، مطرح کرده است. (5)
ج. خدا بسيط است و اجزا ندارد. (6)
د. خدا حجم ندارد. (7)
هـ. ازلي است. (8)
و. واحد است. (9)
وحدت محرک نامتحرک ( يا خدا ) در آثار ارسطو مبهم است. از طرفي او کثرت محرک ها را مي پذيرد و همه آن ها را غيرمادي و فعليت محض مي داند. (10) از طرف ديگر به وحدت محرک نامتحرک تأکيد داشته و آن را يعني وحدت محرک را مبناي عقيده به وحدت آسمان قرار داده است. (11)
در مورد اين ناسازگاري، شارحان ارسطو بيشتر بر اساس يک اصل ديگر که مورد قبول ارسطو است، دچار مشکل شده اند. بر اساس آن اصل، « کثرت عددي مستلزم مادي بودن است ». اگر کثرت عددي مستلزم مادي بودن است، پس خداي مجرد، بيش از يکي نخواهد بود.
ارسطو خود به اين موضوع تصريح دارد که خداي جهان، بيش از يکي نيست، زيرا کثرت عددي خدايان مستلزم مادي بودن آن ها است. پس چگونه مي توان کثرت خدايان را مطرح کرد و به اصل ملازمه کثرت عددي و ماديت پايبند بود؟
فلوطين ظاهراً نخستين کسي است که متوجه اين ناسازگاري شده است. شارحان ارسطو، در حل اين مشکل پيشنهادهاي زير را ارائه داده اند:
يکي اينکه کثرت نوعي محرک ها را ناشي از ماده معقول بدانيم. ارسطو خود تصريح دارد به اينکه:
جنس، ماده معقول انواع خويش است. (12)
بنابراين کثرت نوعي محرک هاي نخستين را با اين مبنا توجيه کنيم. ديگر اينکه کثرت عددي يک نوع نيازمند ماده است، نه کثرت خود انواع. يعني يک حقيقت نوعي اگر داراي افراد متعدد باشد، اين تعدد فقط به کمک ماده امکان دارد. اما اگر يک جنس در ضمن دو نوع يا چندين نوع تحقق يابد، نيازمند ماده نمي باشد. پس تعدد محرک ها، تعدد نوعي است، نه تعدد فردي.
از شارحان ارسطو، راس راه حل اول را پذيرفته است و گاتري و فيليپ مرلان دومي را قبول دارند. (13)
اما در حقيقت اين دو راه حل، به يک اصل باز مي گردند و آن اينکه؛ کثرت نوعي گرچه کثرت و تعدد است، اما نيازمند ماده محسوس نيست. اين راه حل، در آثار ارسطو، عنوان نشده است. ظاهراً براي ارسطو، اشکال فلوطين، مطرح نبوده است. اما چرا؟ به نظر من به خاطر آنکه ارسطو، خدايان متعدد را جز يک محرک نامتحرک، صرفاً بر اساس موافقت و هماهنگي با عقايد مردم، مطرح کرده است. چنان که او خود به اين مطلب اشاره دارد. اين نکته در آخر فصل هشتم کتاب دوازدهم مابعدالطبيعه با اين بيان آمده است:
اما اينکه يک آسمان وجود دارد، آشکار است. زيرا اگر آسمان هاي بسيار، مانند انسان ها ( ي بسيار )، باشند، آن گاه مبدأ هر يک صورتاً ( يا نوعاً ) يکي، اما عدداً بسيار خواهد بود. لکن هر آنچه که عدداً بسيار است، داراي ماده است. زيرا يک و همان مفهوم بر بسياري صدق مي کند، مانند مفهوم « انسان » ( که بر بسياري افراد صدق مي کند )، اما سقراط يکي است. لکن چيستي ( يا ماهيت ) نخستين داراي ماده نيست. زيرا تحقق کامل است. پس محرک نخستين که نامتحرک است، هم مفهوماً و هم عدداً يکي است، و بنابراين همچنين است آن محرکي که جاودانه و پيوسته در حرکت است. پس تنها يک آسمان هست.
از سوي پيشينيان و نياکان باستان همچون ميراث بر جاي مانده اي بازپسينان در شکل اسطوره فراداده شده است که اين اجرام آسماني خدايانند و وجود الاهي همه طبيعت را فراگرفته است. آن گاه بقيه هاي آن به نحوي اسطوره يي براي اقناع عوام و نيز به خاطر کاربرد قانون و مصلحت همگاني بعداً افزوده شده است. مي گويند که اين خدايان انسان شکل و همانند بعضي جانوران ديگراند و چيزهاي ديگري نيز به دنبال و نظير آنچه گفته شد مي گويند. اکنون اگر کسي اين ها را جدا کند و تنها پاره نخست آن را بگيرد، يعني اينکه ايشان مي انگاشتند که جوهرهاي نخستين خدايان اند، آن گاه بايد بپذيرد که سخني خدايي گفته شده است، و چون هر هنر و هر فلسفه اي احتمالاً بارها تا حد امکان کشف شده و بار ديگر از ميان رفته است، اين عقايد ايشان نيز همچون بقايايي ( از عقايد پيشين ) تاکنون حفظ شده اند. فقط به اين اندازه عقايد پدران و پيشينيان بر ما آشکار و فهميدني است. (14)
مي بينيم که ارسطو به هر حال مي خواهد خود را از دين جامعه اش جدا نکند؛ لذا مي کوشد تا به گونه اي افسانه هاي قديم را قابل توجيه نشان دهد. اگرچه همين ارسطو بعد از درگذشت اسکندر، به بي ديني متهم شد. اما برخلاف سقراط، صلاح را در فرار ديده و آتن را ترک گفته، به خال کيس رفت و سال بعد در همان جا درگذشت. (15) (322 ق م).
ز. خدا جز خودش به چيز ديگري علم ندارد. زيرا اگر چيز ديگري را تعقل کند، به آن وابسته خواهد بود.
بنابراين اگر بايد از اين امر پرهيز شود، صرف انديشيدن بهترين چيز نتواند بود. پس عقل چون برترين چيز است، به خودش مي انديشد و انديشيدن او انديشيدن به انديشيدن است. (16)
برداشت رايج از تعاليم ارسطو همين است. اگرچه در اظهارات او گاهي اشاره به توجه خدا به غير خود پيدا مي شود، اما چنان که گفتيم، ارسطو اين ها را برهاني نکرده و به مذاق قوم مطرح مي کند. مانند اشاره به الهام خدا در خواب (17) که در باور ديني يونانيان سال ها پيش از ارسطو يک مسئله جا افتاده بود.
در اينجا يادآوري سه نکته را لازم مي دانم:
يکي اينکه چنان که گمپرتس هشدار داده: براي داوري منصفانه لازم است آنچه را ارسطو مي خواست، از آنچه او توانسته است به آن نايل شود، تفکيک کنيم. (18)
بدون ترديد، ارسطو آرزو داشت براي هر آنچه مورد علاقه او و مردم پيرامون او است، توجيه مناسب و عقلاني داشته باشد. اما در آثارش چه قدر و تا کجا از عهده برآمده است؟ حساب ديگري دارد. آنچه به وضوح از آثار وي به دست مي آيد، چنين است که گزارش کرديم.
دوم اينکه ما به خاطر دلبستگي هاي عمومي مان به گذشته و شخصيت هاي مشهور، علاقه منديم که کار آنان را هر چه کامل تر نشان دهيم! اما بايد به اين نکته توجه داشته باشيم که در تجليل و تکريم پيشينيان تا آنجا مجازيم که حق متفکران بعدي پايمال نگردد. مي توان از قطعات و متون باقي مانده از متفکران عهد باستان، مثلاً دموکريت يا ارسطو، به همه يافته هاي نيوتن، اشاراتي پيدا کرد، اما اين کار را اگر جدي بگيريم، حق نيوتن را به خاطر بزرگداشت بزرگان گذشته، پايمال کرده ايم.
بر اساس اين نکته، نمي خواهم چنان با شيفتگي ارسطو را گزارش کنم که حق متفکران بعدي از جمله ابن سينا پايمال گردد.
سوم اينکه به هر حال زبان يک فيلسوف، بيش از ذهن او، وابسته به فکر و فرهنگ رايج جامعه است. لذا نبايد هر چه در هر جا و هر مناسبتي به زبان او آمده است، به حساب باورهاي عقلاني و قابل دفاع و توجيه او گذاشت. اگر يک دانشمند و فيلسوف امروزي تعبير « دلم مي خواهد » را به کار ببرد، هرگز به آن معنا نيست که او، « دل » را به جاي مغز، مرکز ادراک مي داند. بنابراين، در آثار ارسطو متفکران ديگر، تنها مطالبي را که آن متفکر، آن را به عنوان مسئله علمي و فلسفي طرح کرده و به تبيين و توجيه آن پرداخته باشد، به حساب فکر و فلسفه او مي گذاريم، نه هر چه بر زبان و قلم او رفته است.
پي نوشت ها :
1- مانند تاريخ فلسفه هاي برتراند راسل، کاپلستن، ويل دورانت و غيره.
2- براي نمونه ر. ک: ارسطو، درباره آسمان، 301 ب 31، 279 ب 12 به بعد.
3- مابعدالطبيعه، کتاب 12 فصل 9؛ اخلاق نيکو ماخوسي، کتاب 10 فصل 8، 1178 ب.
4- ارسطو، درباره آسمان، 271 آ 33.
5- ارسطو، درباره پيدايش جانوران، 744 ب 16 آ 36 و درباره آسمان، 291 ب 13، آ 24 و درباره اعضاي جانوران، 686 آ 22 و موارد ديگر.
6- طبيعيات، کتاب هشتم فصل دهم.
7- همان.
8- همان، فصل ششم، 258 ب 10 تا 259 آ 20. و متافيزيک کتاب دوازدهم ( لامبدا )، 1071 ب.
9- طبيعيات، همان.
10- مابعدالطبيعه، کتاب 12، فصل 6. 1071 ب 22- 20.
11- همان، ( لامبدا ) فصل 8.
12- همان، کتاب 8، فصل ششم.
13- ر. ک: مهدي قوام صفري، نظريه صورت در فلسفه ارسطو، صص 405- 398.
14- ارسطو، مابعدالطبيعه، 1074 آ 30- 1074 ب 15، صص 407- 406).
15- فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ص 310.
16- مابعدالطبيعه، کتاب 12 فصل نهم.
17- ارسطو، رساله درباره الهام در خواب، 1، 462 ب 12- 19.
18- تئودور گمپرتس، متفکران يوناني، ج 3 ص 1440.
يثربي، سيد يحيي؛ (1388)، تاريخ تحليلي- انتقادي فلسفه اسلامي، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}